مرور کتاب

مروری بر رمان ساعت‌ها اثر مایکل کانینگهام

کتاب ساعت‌ها

شیفتگی انسان به مرگ

سه شخصیت اصلی در رمان ساعت‌ها به دنبال معنای زندگی خود هستند و خودکشی را گزینه‌ای برای فرار از مشکلاتی که با آن روبرو هستند در نظر می‌گیرند. ویرجینیا، کلاریسا و لورا به طور باورنکردنی نسبت به دنیای اطراف خود حساس و زیرک هستند. هر لحظه باعث می‌شود آنها احساس خود را نسبت به زندگی به طور انتقادی ارزیابی کنند، بنابراین دائماً خودکشی را راهی برای فرار از جنبه‌های ظالمانه زندگی خود می‌دانند. در روزی که توسط ساعت‌ها بررسی می‌شود، ویرجینیا وولف سعی می‌کند تصمیم بگیرد که آیا شخصیت او، کلاریسا دالووی، در پایان کتاب خود را بکشد یا خیر. ما می‌دانیم که ویرجینیا در نهایت به زندگی خود پایان می‌دهد، بنابراین تفکرات او در مورد کلاریسا تا حدی منعکس کننده مبارزه شخصی او با ایده خودکشی است.

کلاریسا وان در مورد تفاوت بین زندگی فعلی خود و تابستانی که با معشوقش ریچارد در هجده سالگی در ولفلیت گذرانده صحبت می‌کند. بیماری ریچارد باعث می‌شود که او در مورد روشی که زمان بر مردم اثر می‌کند و آنها را تغییر می‌دهد فکر کند. اگرچه خودش دست به خودکشی نمی‌زند، اما شاهد مرگ دوستش است و مدام ذهنش درگیر این موضوع است که آیا بهترین روزهای زندگی‌اش گذشته است یا خیر. کوچک‌ترین چیزها، مانند عدم دعوت به ناهار با الیور سنت ایوز، باعث می‌شود که او احساس بی اهمیتی کند و او به این حس بی اهمیتی فکر می‌کند که شبیه مرگ است. جاودانگی ستارگان سینما و نویسندگان بزرگ، به ویژه نحوه ماندگاری خاطرات آنها از خاطرات کسانی که کمتر زندگی عمومی داشته اند، او را مجذوب خود می‌کند.

لورا براون احساس می‌کند تحت تأثیر محدودیت‌های نقش خود به عنوان یک زن خانه‌دار حومه شهر گرفتار شده است و خودکشی را به عنوان یک فرار احتمالی می‌بیند. ایده خاموش کردن پچ پچ و هیاهوی زندگی در یک لحظه لورا را اغوا می‌کند. از آنجا که او یک روشنفکر است، ابتدا فکر می‌کند که شیفتگی او به خودکشی یک علاقه عینی و آکادمیک است. او فکر می‌کند که هرگز نمی‌تواند خودکشی کند. اما به خاطر محدودیت‌های زندگی‌اش، شروع به ارزیابی جدی ایده خودکشی می‌کند. وقتی در آینه می‌ایستد و به بطری قرص‌های خواب آور خیره می‌شود، دیگر علاقه اش صرفاً فرضی نیست.

محدودیت نقش‌های اجتماعی

زنان ساعت‌ها سعی می‌کنند زندگی خود را در چارچوب نقش‌هایی که جامعه برایشان، بدون قربانی کردن هویت خود،  تعیین کرده است، تعریف کنند. آنها در درجات مختلفی با نقش خود کنار آمده‌اند، از کلاریسا، که گهگاه فکر می‌کند خیلی اهلی است تا لورا، که احساس می‌کند در دام زندگی افتاده است.

 

کلاریسا با معشوق زن خود زندگی می‌کند، یک موقعیت خانگی که برخی ممکن است آن را خارق‌العاده بدانند. علی‌رغم موقعیت اجتماعی متفاوتش، او یک روال باثبات و آشنا برای زندگی خود ساخته است. مری کرول او را «تا استخوان بورژوا» می‌داند، در حالی که ریچارد می‌گوید که او به «همسر جامعه» اصلی تبدیل شده است. او یک آپارتمان دوست‌داشتنی و مجهز دارد، اما گاهی اوقات احساس می‌کند با خانواده‌های اطرافش بیگانه است. وقتی در آشپزخانه‌اش می‌ایستد، به‌سختی بشقاب‌هایی را که خودش خریده تشخیص می‌دهد و احساس می‌کند که از محیطی که از لحاظ نظری باید رضایت و راحتی او را به ارمغان بیاورد، جدا شده است. او این سؤال را مطرح می‌کند که آیا با انجام چنین انتخاب‌های مطمئنی برای خودش تصمیم درستی گرفته است یا خیر. ویرجینیا می‌داند که او فردی عجیب‌وغریب است و تا حدی نقش «نویسنده دیوانه» را پذیرفته است. او می‌پرسد که چرا شبیه مادر یا خواهرش ونسا نشده است. هر دوی این زنان می‌توانند به‌عنوان سرپرست خانوار معتبری عمل کنند که زندگی خود را به‌خوبی مدیریت می‌کنند. در همین حال ویرجینیا حتی نمی‌تواند خدمتکارش نلی را مدیریت کند – و می‌داند که در این زمینه کوتاهی می‌کند. او تعجب می‌کند که چرا دقیقاً می‌داند که یک شخص چگونه خدمتکاران را مدیریت می‌کند اما نمی‌تواند این ایده را عملی کند. در نهایت ویرجینیا تصمیم می‌گیرد شخصیت خود کلاریسا را به همسری در جامعه انگلیسی تبدیل کند که هرگز نمی‌توانست باشد.

لورا بیشترین تضاد را بین خود واقعی خود و نقشی که به او واگذار شده است دارد. او به دلیل احساس تعهد نسبت به دَن و نسبت به دنیا با اوازدواج کرده است. او معتقد است که جهان توسط سربازانی که در جنگ جهانی دوم جنگیدند نجات یافته است و نقش او به عنوان یک زن این است که به عنوان همسر و مادر برای مردانی که از جنگ باز می‌گردند، خدمت کند. نیازهای او تابع احساس وظیفه و تعهد نسبت به خانواده‌اش بوده است. در نتیجه مدام به اطرافش نگاه می‌کند و به این فکر می‌کند که آیا خانه، فرزندش و حتی کیکش خواسته‌های شخصی او را برآورده می‌کند؟ در آخرین فصل، او احساس می‌کند که از زندگی‌اش جدا شده است، آنقدر جدا که انگار زندگی‌اش به چیزی تبدیل شده است که می‌خواند، درست مثل داستانی که در یک کتاب می‌خواند.

زندگی معمولی جالب‌تر از هنر است

شخصیت‌های اصلی سعی می‌کنند در هر جنبه‌ای از دنیای اطرافشان معنا و اهمیت پیدا کنند. کانینگهام در انتخاب ترسیم وقایع یک روز در طول یک رمان، افکار، نگرش‌ها و برداشت‌های سه شخصیت اصلی خود را از طریق برخوردهای کوچک آنها با تجربیات قابل تشخیص و روزمره آشکار می‌کند. زنان ساعت‌ها، به‌ویژه کلاریسا، نمی‌توانند بدون تجربه یا مکاشفه عمیق در خیابان راه بروند: دیدن زنی که در پارک آواز می‌خواند، او را وادار می‌کند به تاریخ شهری که دوست دارد فکر کند، یا نگاهی اجمالی به یک تریلرباعث می‌شود که او مکث کند و راه‌هایی را در نظر بگیرد که شهرت می‌تواند مردم را جاودانه کند.

درک جهان به عنوان یک تجربه، کاملاً منفعلانه نیست. لورا خلاقیت محدود خود را به پخت و پز خانگی منتقل می‌کند و با کیکی که برای شوهرش درست می‌کند به گونه‌ای رفتار می‌کند که گویی یک اثر هنری است. وقتی کیک نمی‌تواند انتظارات را برآورده کند، لورا نه تنها از شکست در کارش ناامید می‌شود، بلکه در یافتن راه‌های رضایت بخشی برای انگیزه‌های خلاقانه‌اش نیز شکست می‌خورد.

ویرجینیا وولف به عنوان یک نویسنده، چشمی متفکر و ارزیاب دارد که به او درک دقیقی از دنیای اطرافش می‌دهد. حتی لحظات کوچک نیز می‌تواند مکاشفه‌های بزرگی را به همراه داشته باشد. ویرجینیا در حالی که با خواهرش ونسا سر چای می‌نشیند و به طور غیررسمی درباره کت آنجلیکا صحبت می‌کند، از صمیمیت ساده آن لحظه قدردانی می‌کند و اشک می‌ریزد. در حالی که حساسیت شدید هر زن به او این امکان را می‌دهد که عمیقاً با زندگی هماهنگ شود، آنها همچنین درد دل‌ها و ناامیدی‌هایی را که با شکست‌های جزئی همراه است، به شدت تجربه می‌کنند. اگرچه آنها با درجات مختلف رواقی‌گری با این موانع کنار می‌آیند، اما هر زن اغلب احساس می‌کند به شدت تحت تأثیر زندگی خود و انتخاب‌هایی است که انجام داده است.

مترجم: فاطمه علی‌اکبریان

انتشار مطالب تنها با ذکر منبع «کتاب کژیسم» مجاز است.

+ posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *