رمان, رمان ترجمه, مرور کتاب

مروری بر رمان «هجوم دوباره مرگ» اثر ژوزه ساراماگو

کتاب هجوم دوباره مرگ

شاید تناقض به نظر برسد، اما فقط یک ملحد می‌تواند شاهکاری الهیاتی آن‌قدر زیبا و معنادار مانند «انجیل به روایت عیسی مسیح» ژوزه ساراماگو را بنویسد. در زمان انتشار کتاب در سال 1992، این اثر از شرکت در جایزه ادبیات اروپا به دلیل توهین به مقدسات منع شد. به نظر می‌رسید مشکل اصلی این بود که ساراماگو مسیح را به عنوان یک انسان واقعی با احساسات واقعی، مشکلات واقعی و شک واقعی به تصویر می‌کشید. برخلاف آنچه از یک ملحد که با موضوعات مذهبی سروکار دارد انتظار می‌رود، ساراماگو در عوض حماسه‌ای صمیمانه خلق کرد. برای من این کتاب، از کتاب مقدس معنی‌دارتر بود – این کتاب چیزهای بیشتری در مورد مسیحیت واقعی به من آموخت – به این دلیل که به جای اینکه او را به‌عنوان یک کیهان‌نورد الهی به تصویر بکشد که هرگز نمی‌توانیم آن را لمس کنیم، او را یک مَرد و در نتیجه قابل‌دسترس کرد.

 

ساراماگو راهی برای شخصیت‌پردازی سوژه‌هایی دارد که گفته می‌شود غیرقابل‌درک هستند. به‌عنوان‌مثال، موضوع آخرین اثر او، مرگ را در نظر بگیرید. تقریباً مانند کتابی که به‌احتمال زیاد جایزه نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد، «کوری» و «هجوم دوباره مرگ» (یا وقفه در مرگ) ویژگی‌های مشترکی دارد: هیچ مکانی وجود ندارد (اگرچه به‌راحتی می‌توان تشخیص داد که پرتغال است) و شخصیت‌ها بی‌نام می‌مانند.

 

آنچه ساراماگو در جزئیات از دست می‌دهد در ابهام به دست می‌آورد و خوانندگان را درست در جایی که می‌خواهد قرار می‌دهد. این بخشی از دلیل مقاومت او در برابر نسخه سینمایی «کوری» برای مدت طولانی است. وقتی چیزی مبهم است، احتمالاً برای مخاطب گسترده‌تری معنا پیدا می‌کند- رمان‌های ساراماگو مانند مراقبه‌هایی هستند که کسانی که مایل به سفر در پیچ‌وخم‌های هزارتویی هستند که او می‌سازد، آن را تجربه می‌کنند. او فقط از ویرگول و نقطه و گاهی نقطه ویرگول استفاده می‌کند. دیالوگ، فکر، روایت، اول‌شخص، سوم‌شخص، همه اینها در یک نوع مونولوگ پیوسته در هم می‌آمیزند و ادغام می‌شوند. به‌ندرت می‌توان گفت که هر نویسنده‌ای صدایی واقعاً اصیل پیدا کرده باشد، اما ساراماگو شایسته چنین استنادی است.

درست همان‌طور که شخصیت‌های ساراماگو به جنبه‌های متفاوت یک شخصیت تبدیل می‌شوند، رویدادهای کتاب‌های او نیز لایه‌های ضخیم و پیچیده‌ای دارند. در مورد رمان هجوم دوباره مرگ می‌توانیم بگوییم که درباره جستجوی مستمر انسان برای زندگی ابدی است و چالش‌های یک فرد در مواجهه با مرگ؛ اما این تنها خلاصه‌ای جزئی از داستانی است که به جنبه‌های متعدد و متنوع هستی می‌پردازد. تلاش برای مشخص‌کردن یک «معنای» دقیق غیرممکن است، زیرا نویسنده بر پارادوکس‌های نوشتاری تسلط پیدا کرده است، و بنابراین، پارادوکس‌های زندگی را روشن می‌کند.

 

این بدان معنا نیست که او بدون ادعا نیست؛ او همچنان حامی سرسخت کمونیسم و بی‌خداست. اما از حمله به کنایه‌های جهان، مانند غرور برانگیخته شده توسط رهبران سیاسی برای فرستادن شهروندان کشورش به جنگ، و همه پیامدهای واقعی و الهیاتی که در بر دارد، نمی‌ترسد. در رمان، هفت ماه است که هیچ مرگی در مرزهای کشور وجود ندارد. مردمی که در لبه عبور از آن طرف هستند، از جمله ملکه مادر، به شکلی از برزخ آویزان می‌شوند که نه زندگی است و نه مرگ، فقط بودن است. در پایان آن ماه‌ها، در یک‌لحظه مرگ همه قربانیان خود را به یکباره می‌گیرد.

از این نظر، کتاب به دو بخش دوره بی‌مرگ و زمان پس از بازگشت او تقسیم می‌شود. درحالی‌که یک کشور بدون مرگ مانند بهشت عدن به نظر می‌رسد، اما به نقطه مقابل خود تبدیل می‌شود. رهبران دینی اولین گروهی هستند که نگران می‌شوند، زیرا کشوری بدون مرگ، کشوری است بدون نیاز به رستاخیز – ناجی آنها ناتوان می‌شود. (همان‌طور که کارل یونگ معرفی کرد، این فرایند پادگشت است که هر نیرویی ناگزیر مخالف خود را ایجاد می‌کند.) پس از اینکه هیچ مرگی ثبت نشد، نخست‌وزیر بیانیه‌ای صادر کرد و اعلام کرد: «ما چالش جاودانگی بدن را می‌پذیریم… اگر اراده خدا چنین است»

 

ساراماگو سخنان وزیر را “شبه‌علمی” می‌نامد، چیزی که او ادعا می‌کند که بیشتر سخنان از سوی نهادهای دولتی و مذهبی است. پس از اینکه سخنرانی پخش می‌شود، یک کاردینال ناراضی تماس می‌گیرد تا در مورد پیامدهای آن صحبت کند. “بدون مرگ، نخست‌وزیر، بدون مرگ رستاخیز و بدون رستاخیز کلیسا وجود ندارد.” او سپس این سؤال را مطرح می‌کند که چگونه این مرد می‌تواند این تصور را داشته باشد که «خدا خودش، خودش را نابود خواهد کرد». در سراسر این رمان و بسیاری از رمان‌های ساراماگو، این ایده مطرح می‌شود که گویا هر انسانی می‌تواند اراده خدا را بشناسد، همان‌طور که رهبران مذهبی اغلب به عنوان یک واقعیت حتی زمانی که ادعا می‌کنند راه‌های اسرارآمیز خدا ناشناخته هستند، اعلام می‌کنند.

هیچ‌کس نمی‌داند وقتی مرگ می‌رود چه باید بکند و ساراماگو وحشتناک‌ترین و طنزآمیزترین احتمالات را بررسی می‌کند. صنعت تشییع‌جنازه در آستانه سقوط است. آنها از دولت می‌خواهند که همه را وادار کند که مراسم تدفین همه حیوانات، از جمله و به‌ویژه حیوانات خانگی را برای سرپا نگه‌داشتن این صنعت برگزار کنند. بااین‌حال مردم رنج می‌برند، کسانی که در آستانه مرگ بودند، در یک حالت تعلیق به سر می‌برند. این ایده به فکر یکی از خانواده‌ها می‌رسد که پدربزرگ و نوزاد پسرشان را به کشور همسایه ببرند تا بتوانند بمیرند. لحظه‌ای که از مرز عبور می‌کنند، این دو مرد می‌میرند. این امر موجی از “خودکشی” را به راه می‌اندازد و دولت برای جلوگیری از این امر وارد عمل می‌شود – البته فقط در جاده‌های اصلی. مافیا کسانی را که پول پرداخت می‌کنند از مرز رد می‌کند.

 

بیایید به‌سرعت به این دو سناریو فکر کنیم: با کسانی که در «خودکشی‌ها» شرکت می‌کنند، بلافاصله مانند بنیادگرایان رفتار می‌شود که به زنان حامی سقط‌جنین حمله می‌کنند. دولت، با بستن راه‌های خروجی اصلی، بیشتر درگیر یک ابتکار روابط‌عمومی است که ساراماگو در مورد آن صحبت می‌کند. من این مفهوم را به‌خوبی می‌دانم، در شهر نیویورک زندگی می‌کنم، جایی که طی پنج سال گذشته پلیس‌هایی را تماشا کرده‌ام که کیف‌های مسافران مترو را برای یافتن «سلاح‌های کشتارجمعی» فقط در ایستگاه‌های پرجمعیت می‌گردند، جایی که می‌توان آن‌ها را دید. زیرا، می‌دانید، هر کسی که بمب داشته باشد، هرگز فکر نمی‌کند در ایستگاهی دورتر از مرکز شهر سوار قطار شود.

 

باز هم ابهام شخصیت‌ها و موقعیت‌های ساراماگو است که باعث می‌شود آنها در بسیاری از جنبه‌های زندگی اطلاق‌پذیر باشند. او یک شخص خاص به اندازه‌ی انسان به مفهوم عام آن اهمیت نمی‌دهد. بااین‌حال، در نیمه دوم کتاب، نوازنده ویولن‌سل را معرفی می‌کند که از ندای مرگ مصون است. مرگ پس از بازگشت، تصمیم گرفت تا ورود خود را یک هفته قبل از مرگ مردم با ارسال یک کارت در یک پاکت بنفش برای آنها اعلام کند. دولت به شکار جادوگران در دفاتر پست می‌پردازد و هرگز متوجه این واقعیت نمی‌شود که مرگ صرفاً نامه‌ها را در دست مخاطب خود می‌بیند. بااین‌حال، نامه نوازنده ویولن‌سل، بارهاوبارها برمی‌گردد، و مرگ تصمیم می‌گیرد به شکل بدن انسان درآید و به ملاقات مرد برود.

نوازنده ویولن‌سل، مردی نسبتاً تنها که با ساز و سگ خود زندگی می‌کند، عاشق او می‌شود. حماقت‌های ما هرگز دور نیستند. نکته مهم این است که مرگ هم شروع به داشتن احساساتی نسبت به او می‌کند – ما نمی‌توانیم آنها را عشق بنامیم، اما شاید نوعی شیفتگی. آنها در نهایت عشق می‌ورزند. در یک‌لحظه سردرگمی کامل، ساراماگو یکی از زیباترین قسمت‌های کتاب را می‌نویسد، در لحظه‌ای که «اتاق زیرزمینی یخ‌زده» خود را ترک می‌کند (مانند دانته، جهنم مکانی سرد است) تا در بدنی مجسم شود، نویسنده درباره او می‌نویسد: «خیرخواهانه به گله انسان‌ها خیره می‌شود، آنها را تماشا می‌کند درحالی‌که به این طرف و آن طرف می‌شتابند، غافل از اینکه در یک مسیر هستند، یک‌قدم به جلو آنها را به همان اندازه به مرگ نزدیک می‌کند که یک‌قدم به عقب، هیچ‌چیز تفاوتی ایجاد نمی‌کند، پایان یکی‌ست، پایانی که بخشی از وجود شما همیشه باید به آن فکر کند و لکه سیاهی بر انسانیت ناامید شماست. مرگ کارت شما را در دست دارد.»

 

و این قدرت بزرگ اوست که صحنه‌های مجلل و غالباً غیرقابل‌تصور (یک شهر کامل که همگی در آن کور می‌شوند؛ کشوری محصور در خشکی که از همسایه‌اش جدا می‌شود و در اقیانوس شناور می‌شود؛ عیسی به عنوان یک انسان) را برای همه ما قابل‌دسترس می‌کند مرگ، راهی که همه ما به آن سوق داده می‌شویم، فارغ از مذهب، رنگ، جنسیت و غیره؛ طعنه بزرگ این است که چون انسان هستیم، اگر به این مقام زندگی ابدی دست پیدا می‌کردیم هم نمی‌دانستیم با آن چه کنیم. همان قدر که مردن را درک نمی‌کنیم که زندگی را. به‌جرئت می‌توان گفت که در دنیای ساراماگو، زندگی معنای قطعی ندارد، اما این بدان معنا نیست که نتوانیم خودمان به آن معنا دهیم.

مترجم: فاطمه علی‌اکبریان

+ posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *