مقالات

درباره‌ی داستان‌نویسی چیره‌دست در یافتن صدا، اصالت خلاق و اینکه چرا هرگز از انسداد نویسنده رنج نبرده است!

موراکامی

هاروکی موراکامی، گاردین، 2022

مترجم: فاطمه علی‌اکبریان

اولین رمان من، «به آواز باد گوش بسپار» که در سال 1979 منتشر شد، کمتر از 200 صفحه است. بااین‌حال، چندین ماه تلاش زیادی برای تکمیل آن کردم. البته بخشی از دلیل آن، زمان محدودی بود که برای کار داشتم. من یک کافه جاز راه اندازی کرده بودم و مجبور بودم 20 سالگی ام را با زحمت از صبح تا شب برای پرداخت بدهی‌ها کار کنم. اما مشکل واقعی این بود که من نمی‌دانستم چگونه رمان بنویسم. راستش را بگویم، اگرچه من مطالب بسیاری خوانده بودم –کتابهای مورد علاقه من ترجمه رمان‌های روسی و جلد شومیز انگلیسی زبان بود – هرگز رمان‌های مدرن ژاپنی (از انواع «جدی») را به صورت منظم نخوانده بودم. بنابراین نمی‌دانستم در آن زمان چه نوع ادبیات ژاپنی خوانده می‌شود یا چگونه باید به زبان ژاپنی داستان بنویسم.

برای چندین ماه، با حدس و گمان محض عمل کردم، سبکی معمول را انتخاب کردم و با آن پیش رفتم، اما وقتی نتیجه را خواندم، تحت‌تأثیر قرار نگرفتم. ناله کردم: «این ناامیدکننده است.» به نظر می‌رسید آنچه نوشته بودم الزامات رسمی یک رمان را برآورده می‌کرد، اما نسبتاً کسل‌کننده بود و در کل باعث سردی من شد.

با نگاهی به گذشته، طبیعی بود که نتوانم رمان خوبی خلق کنم. این یک اشتباه بزرگ بود که فرض کنیم مردی مثل من که هرگز در عمرش چیزی ننوشته است، می‌تواند در همان لحظه چیزی درخشان بسازد. شاید در وهله اول تلاش برای نوشتن چیزی «رمان گونه» اشتباه بوده است. به خودم گفتم: «از تلاش برای خلق چیزی پیچیده دست بکش. «چرا تمام آن ایده‌های تجویزی درباره «رمان» و «ادبیات» را فراموش نکنی و احساسات و افکارت را همان‌طور که به سراغت می‌آیند، آزادانه، به شکلی که دوست داری بیان نکنی؟»

درست است که اظهارنظرکردن در مورد بیان آزاد احساسات و نظرات آسان است، اما در واقع انجام آن به این سادگی هم نبود. برای شروعی تازه، اولین کاری که باید انجام می‌دادم این بود که دسته کاغذها و خودکارم را کنار بگذارم. تا زمانی که جلوی من بودند، کاری که انجام می‌دادم شبیه «ادبیات» بود. به جای آنها، ماشین‌تحریر قدیمی‌ام را از کمد بیرون آوردم. سپس به عنوان یک آزمایش تصمیم گرفتم افتتاحیه رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. با خودم گفتم اگر قرار است کاری غیرمتعارف انجام دهم، چرا تا آخر راه نروم؟

نیازی به گفتن نیست که توانایی من در انشای انگلیسی زیاد نبود. دایره لغات و تسلطم به نحو انگلیسی به‌شدت محدود بود. من فقط می‌توانستم با جملات کوتاه و ساده بنویسم. این بدان معناست که هر چقدر هم که افکار پیچیده و متعددی در سرم می‌چرخیدند، نمی‌توانستم آنها را در یکجا جمع کنم. زبان باید ساده باشد، ایده‌های من به شیوه‌ای قابل‌درک بیان می‌شد، توصیف‌ها از چربی‌های اضافی پاک می‌شد، فرم فشرده می‌شد، و همه چیز مرتب می‌شد تا در ظرفی با اندازه محدود قرار گیرد. نتیجه یک نوع نثر خشن و بی‌پروا بود. بااین‌حال، همان‌طور که تلاش می‌کردم تا خودم را به این شکل بیان کنم، یک ریتم متمایز شروع به شکل‌گیری کرد.

من در ژاپن به دنیا آمدم و بزرگ شدم، بنابراین واژگان و الگوهای ژاپنی – به طور خلاصه، محتویات زبان – سیستم خاصی را در من ایجاد کرده بود. وقتی می‌خواستم افکار و احساساتم را در قالب کلمات بیان کنم، آن محتویات دیوانه‌وار شروع به چرخش می‌کردند و گاهی اوقات سیستم از کار می‌افتاد. نوشتن به زبان خارجی با تمام محدودیت‌هایی که به همراه داشت این مانع را برطرف کرد. همچنین باعث شد تا متوجه شوم که می‌توانم افکار و احساساتم را با مجموعه‌ای محدود از کلمات و ساختارهای دستوری بیان کنم، به شرطی که آنها را به طور مؤثر ترکیب کنم و آنها را به شیوه‌ای ماهرانه به هم پیوند دهم. در نهایت، یاد گرفتم که نیازی به کلمات دشوار زیادی نیست – لازم نیست سعی کنم مردم را با چرخش عبارات زیبا تحت‌تأثیر قرار دهم.

بعدها متوجه شدم که آگوتا کریستوف تعدادی رمان فوق‌العاده به سبکی نوشته است که تأثیر بسیار مشابهی داشته است. کریستوف یک شهروند مجارستانی بود که در سال 1956 در جریان تحولات مجارستانی به سوئیس رفت و در آنجا شروع به نوشتن به زبان فرانسوی کرد. او این کار را تا حدی از روی ناچاری انجام داد، زیرا هیچ راهی وجود نداشت که بتواند با نوشتن رمان به زبان مجارستانی زندگی کند. بااین‌حال، از طریق نوشتن به زبان خارجی بود که موفق شد سبک جدید و منحصربه‌فرد خود را توسعه دهد. سبکی دارای ریتم قوی بر اساس جملات کوتاه، و توصیفی دقیق و عاری از بار احساسی. رمان‌های او در فضایی از رمز و راز پوشانده شده بود که اشاره‌ای به موضوعات مهمی داشت که در زیر سطح پنهان بود. بعدها، وقتی برای اولین‌بار با آثار او روبرو شدم، احساس نوستالژیک در من ایجاد کرد، اگرچه تمایلات ادبی او آشکارا با من متفاوت است.

پس از کشف تأثیر عجیب نوشتن به زبان خارجی و در نتیجه به‌دست‌آوردن ریتم خلاقانه‌ای که مشخصاً برای خودم بود، ماشین تایپ خود را به گنجه برگرداندم و یک‌بار دیگر برگه‌ها و خودکارم را بیرون آوردم. سپس نشستم و فصلی را که به زبان انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی «ترجمه» کردم. خوب، «پیوند» ممکن است دقیق‌تر باشد، زیرا ترجمه کلمه‌به‌کلمه نبود. در این فرایند، به‌ناچار سبک جدیدی از ژاپنی پدیدار شد. سبکی که مال من شد، سبکی که کشف کرده بودم. فکر کردم: «حالا متوجه شدم. من باید این کار را انجام دهم. لحظه‌ای از شهود را تجربه کردم»

رمان «نسبتاً خسته‌کننده» را که تمام کرده بودم، با سبک جدیدی که کشف کرده بودم، بازنویسی کردم. اگرچه خط داستان کم‌وبیش دست‌نخورده باقی ماند، اما شیوه بیان کاملاً متفاوت بود. تأثیر آن بر خواننده نیز متفاوت بود. البته من کاملاً از شکلی نهایی رمان کوتاه «به آواز باد گوش بسپار» راضی نبودم و وقتی دوباره آن را خواندم، به نظر ناپخته و پر از ایراد بود. فقط 20 تا 30 درصد از چیزی که می‌خواستم بگویم رسیده بودم. بااین‌حال، این اولین رمان من بود، و من موفق شده بودم به شکلی بنویسم که به نوعی کار می‌کرد، بنابراین این احساس را داشتم که قدم بزرگی برداشته‌ام.

نوشتن به سبک جدیدم بیشتر شبیه اجرای موسیقی بود تا خلق ادبیات، حسی که امروز هم در من باقی‌مانده است. انگار کلمات به جای سرم از بدنم می‌آمدند. حفظ ریتم، یافتن باحال‌ترین آکوردها، اعتماد به قدرت بداهه‌نوازی – فوق‌العاده هیجان‌انگیز بود. وقتی هر شب پشت میز آشپزخانه می‌نشستم تا روی رمانم کار کنم، احساس می‌کردم یک ابزار جدید و پیشرفته در دستانم گرفته‌ام. پسر آه پسر، جالب بود! و خلأ روحی را که با نزدیک‌شدن به 30 سالگی در من به وجود آمده بود، پر می‌کرد.

از همان ابتدا، ایده کاملاً روشنی از رمان‌هایی که می‌خواستم خلق کنم، داشتم. به نظر می‌رسد که من صدا و سبک “اصلی” خود را کشف کردم، نه با افزودن به آنچه قبلاً می‌دانستم؛ بلکه با کم‌کردن از آن. به این فکر کنید که ما در طول زندگی چقدر چیز به دست می‌آوریم. چه بخواهیم آن را اضافه‌بار اطلاعات یا چمدان اضافی بنامیم، گزینه‌های زیادی برای انتخاب داریم، به‌طوری‌که وقتی می‌خواهیم خودمان را خلاقانه بیان کنیم، همه آن انتخاب‌ها با یکدیگر برخورد می‌کنند و مانند یک موتور ازکارافتاده خاموش می‌شویم. فلج میشیم بهترین راه‌حل ما این است که سیستم اطلاعاتی خود را با ریختن همه چیزهای غیرضروری در سطل زباله پاک کنیم و به ذهنمان اجازه دهیم دوباره آزادانه حرکت کند.

پس چگونه می‌توانیم بین مطالبی که حیاتی هستند، مطالبی که کمتر ضروری هستند و کاملاً غیرضروری تمایز قائل شویم؟

یک قانون سرانگشتی این است که از خود بپرسید، «آیا با انجام این کار اوقات خوبی را سپری می‌کنم؟» اگر وقتی درگیر چیزی هستید که برایتان مهم به نظر می‌رسد لذت نمی‌برید، احتمالاً مشکلی وجود دارد. وقتی این اتفاق می‌افتد، باید به ابتدا برگردید و شروع به‌دور ریختن هر گونه بخش اضافی یا عناصر غیرطبیعی کنید.

درست پس از اینکه «به آواز باد گوش بسپار» برنده جایزه ادبی ژاپنی برای نویسندگان تازه‌کار شد، یکی از هم‌کلاسی‌های دبیرستانیم به کافه جاز من سر زد و گفت «اگر رمان نوشتن آن‌قدر ساده است، من هم می‌توانم یکی بنویسم» اما منظورش را هم می‌دانستم. با خودم فکر کردم خیلی هم دور از انتظار نیست. تنها کاری که کرده بودم این بود که بنشینم و به هر چیزی که به ذهنم خطور می‌کرد بنویسم. هیچ کلمه پیچیده‌ای، هیچ عبارات پیچیده‌ای، هیچ سبک ظریفی وجود نداشت. البته، اگر آن هم‌کلاسی من به خانه رفته و رمانی نوشته، من هنوز چیزی درباره‌اش نشنیده‌ام.

بااین‌حال، با نگاهی به گذشته، به نظرم می‌رسد که برای یک نویسنده مشتاق، نوشتن «چیزی به همین سادگی» ممکن است چندان ساده نباشد. فکرکردن و صحبت‌کردن درباره رهاکردن ذهنتان از شر چیزهای غیرضروری آسان است، اما در واقع انجام آن سخت است. احساس می‌کنم؛ چون هرگز درگیر ایده نویسنده شدن نبودم، جاه‌طلبی مانع من نشد.

اگر واقعاً چیز بدیعی در رمان‌های من وجود داشته باشد، فکر می‌کنم از اصل آزادی سرچشمه می‌گیرد. من تازه ۲۹ساله شده بودم که بدون هیچ دلیل خاصی فکر کردم: “حس نوشتن یک رمان دارم! ” من هرگز برای نویسنده شدن برنامه‌ریزی نکرده بودم و هرگز به این فکر نکرده بودم که چه نوع رمانی باید بنویسم، به این معنی که تحت هیچ محدودیت خاصی قرار نداشتم. من فقط می‌خواستم چیزی بنویسم که منعکس‌کننده احساس من در آن زمان باشد. نیازی به احساس خودآگاهی نبود. در واقع، نوشتن سرگرم‌کننده بود – به من اجازه داد احساس آزادی و طبیعی داشته باشم.

+ posts

نوشته های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *