کژ نگریستن

بکت که می‌نوشت…

این یک پرسش اساسی ست؛
چرا بکت کتاب می‌نوشت؟ آن هم نه هر کتابی، کتاب‌های روایی؛ رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه…
جهان در آثار بکت حتی از برزخ هم سوت و کورتر است، کنش‌های زیستن در حداقل ممکن، روابط آکنده از سوءتفاهم و تا مرز عدم رابطه در بن‌بست.
در آثار بکت کسی چیز مهمی نمی‌گوید، اما آنچه را که می‌گوید دقیق و محکم می‌گوید. کسی نه با گذشته پیوند دارد، نه به آینده امیدوار است، یک حال فشرده و نفس‌گیر در تمام صحنه‌ها، در تمام توصیف‌ها اغلب در وراجی‌های ممتد شخصیت‌ها سایه افکنده است. طوری که می‌شود احساس کرد آدم‌های بکت مرده‌اند و دارند پس از مرگ، از عمق فشار گور با شکلی از گیجی به زندگی ادامه می‌دهند. آدم‌های بکت سیزیف‌هایی هستند که جای سنگ کلمه قل می‌دهند به یک بلندی، و از بالای بلندی دنبال کلمات قل می‌خورند به پایین.
حالا چرا بکت کتاب می‌نوشت؟
شاید بکت مرگ را باور داشت، باور داشت همه چیز مرده است و می‌میرد و خواهد مرد، به جز کلمه‌ها، و شکل اعلای همنشینی کلمه‌ها که ادبیات است.
بکت کتاب می‌نوشت چون جولان مرگ را در جهان می‌دید. پس با زنده‌تربن سپر و پر نفس‌ترین شمشیر می‌رفت به دل جهان، به جنگ مرگ، اگر چه کاملآ تدافعی، اما لااقل زندگی را در مقابل مرگ برمی‌افراشت.
بکت کتاب می‌نوشت، چون ادبیات نمی‌میرد.

حجت بداغی
+ posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *